۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

ضد بهاریه ای نا تمام

حسش نیست، حس نوشتن را می گویم. خوب که فکر می کنم می بینم که حس دیگر کارها هم نیست! اصلا انگار نه انگار قرار است تا ساعاتی دیگر اتفاقی مهم بیافتد. حال که نداشته باشی چه فرقی می کند نوروز، دی روز، امروز و یا هرروز! چه فرقی می کند اینجا در تهران یا هر جهنم دره ی دیگر. نمی دانم شاید زیادی بزرگ شده ام، اینقدر که فهمیدم لحظه سال تحویل قرار نیست اتفاق ویژه ای بیافتد، مثلا زمین یک لحظه توقف کند. شاید هم زیادی عاقل شده ام که فهمیدم هیچ روزی نو نمیشود، وقرار نیست هیچ تایمری فردا ریست شود! مدیونید اگر فکر کنید نوستالژی کودکی هایم را دارم که آخجون عید . . . در این لحظات فقط می دانم که فردا خوابم، درست در لحظه سال تحویل، باید کمبود خوابم را جبران کنم. مشکل از من نیست، مشکل از آن محاسبه گری است که سال تحویل را 8 صبح یک روز تعطیل حساب کرد!
بگذار این بهاریه هم نا تمام بماند، شاید فردا، درست همان وقتی که من خوابم، اتفاقی بی افتد، شاید فردا واقعا زمین ایستاد و زمان صفر شد . . .
درست همان وقتی که من خوابم . . . .

هیچ نظری موجود نیست: